آیسان

آیسان جان تا این لحظه 10 سال و 3 ماه و 22 روز سن دارد

(1)

مامان جون قراره جدیدترین عکسامو بفرسته واسه خاله مولود تا بزنه تو وبم، از اونجایی که من و عمو مهدی علاقه خاصی بهم داریم گفتم که حتما یه عکس از هردومون بفرسته واسه خاله جون تا بزاره تو وبم ، عمو جونم خیلی منو دوست داره و هوامو داره ، همیشه باهام صحبت میکنه و نمیزاره من حوصله ام سر بره ، منم فقط واسه اون میخندم و نمک میریزم آخه دوسش دارم. اما بین خودمون باشه عمو حامدم از من میترسه، از بچه کوچیک میترسه، میترسه مبادا من از دستش بیوفتم خخخخخخ منم واسش نمیخندم واسه عمو مهدی جوونم ناز میکنم


تاریخ : 11 اردیبهشت 1393 - 12:02 | توسط : خاله مولود | بازدید : 2182 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

درباره من

آیسان خانوم از همون بدو تولد مدام خنده رو لباش بود و کلی ام واسه مامان جونش میخندید و هنوز از چله بیرون نیومده بود که دست و پا میزد و واسه مامان و بابا و مادر جونش ذوق میکرد که بره تو بغلشون

هنوز یک ماهش تمام نشده بود که از خودش صداهای عجیب غریب در میاورد و دوست داره که باهاش حرف بزنن تا الان که سه ماهش هست کللللللی واسمون صحبت میکنه و از خودش صدا در میاره ، واسه عید که اومده بود کرج خونه مادر جون، کلللی سرو صدا راه انداخته بود و خونه رو گذاشته بود رو سرش البته اینم بگم دایی و خاله مولودش پایه اینجور کاراش بودن.

آیسان خانوم وقتی میدید همه بیدارن  گاهی تا چهار نصف شب نمیخوابید و دوست داشت که باهاش بازی کنیم و حرف بزنیم. عزیزم بعضی شبا چشاش داشت از خواب میرفت اما همش نیگاه میکرد بهمون ببینه ما کی میخابیم.

هزار ماشاالله بچه باهوشی هستش، تا میبینه دوربین دسته مونه سریع یه ژست خوشگل واسومن میگیره ،اینم بگم هیچمحبتی رو بی جواب نمیزاره و سریع یه خنده ناز تحولیمون میده و ....

 

 


تاریخ : 11 اردیبهشت 1393 - 11:31 | توسط : خاله مولود | بازدید : 607 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

نی نی مون بدنیا اومد

بالاخره توی یه روز سرد زمستونی دختری به این دنیا پا گذاشت،که همه واسه دیدنش لحظه شماری میکردن

دختری به نام آیسان

ساعت 3:50 که مامان جوون کیسه آبش پاره شد و مادر جون و بابا جون رو بیدار کرد

مامان جون :گلم بیدار نمیشی؟؟

باباجون:نه!

مامان جون :گلم خوابی؟؟

بابا جون:آره

مامان جون:کیسه آبم پاره شد.

بابا جون:چییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 باباجون هم سریع پاشد و رفت حموم و بعد هم لباسای نوع شو پوشید و رفتن به سمت بیمارستان. ساعت 5 و خورده اییی بود که مامان جون با خاله مولود تماس گرفت و خاله مولود و داییی جون دانیال از خوشحالی دیگه خوابشون نبرد و منتظر بدنیا اومدنت بودن.

و بالاخره در 17مین روز زمستون ،ساعت 2:48 دقیقه تو بدنیا اومدی و شدی همه کس خونواده.

 ان شاالله که قدمت واسه مامان و باباجون خوب باشه و هزاران سال عمر کنی...

همه مون دوووووووووووووووووست داریم

یه عالمه بوووووووووووووووووووووووس

 

 


تاریخ : 20 دی 1392 - 22:25 | توسط : خاله مولود | بازدید : 1191 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

***یه خاطره کوچولو از سونو***

توی این یکی دوباری که رفتیم سونو من حسابی عرض اندام کردم  واسه مامان جون و باباجون و آقای دکتر قوس کمر و قررررررر اومدم...بابا جونم هم کلییی خوشحال میشد و میفهمیدم که از کارای من راضی هستش..خخخخخخخخخخ

مامان جون اصلا تکون خوردن های منو احساس نمیکنه اما بابا هادی وقتی دستشو میزاره روی شکم مامان جون من واسش تکون میخورم و اون کلیییی ذوق میکنه.

بابا جونم چند ماه دیگه صبر کن تا بدنیا بیام ،اون وقت کلی واست قرررر میام و خودمو واست لووس میکنم هر چی باشه من دخمل بابا هستم خخخخخ

دوست دارم زودتر دنیا بیام و تو بغلم کنی و منو ببری واسم بستنی بخری و...یه وقت فکر نکنی من شکمو هستم ؟!!

راستی میدونستی که :مامان جونم واست خوش قدم بوده که خدا منو بهت داده؟؟

پیامبر:زنی که برای شوهرش خوشقدم باشد، فرزند اول او دختر است.

پس بابا جون برووو حالشو ببر.. خخخخ

 


تاریخ : 14 شهریور 1392 - 19:34 | توسط : خاله مولود | بازدید : 675 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

ماههای اول بارداری

مامان جون یه خورده نسبت به بو حساس شده بود و ویار داشت اوق میزد کمی هم بد اخلاق شده بود

اما حسابی کمر درد و پا درد گرفته بود هر موقه با مامان جون صحبت میکردیم نفس نفس میزد

اما در کل نینی آرومی بودی و مامان جونو اذیت نکردی...

مامان جون میگفت عمو مهدی مدام واسش شیر میاورده که بخوره و میگفت من بچه برادر عقب اوفتاده نمیخوام بخور که سالم شه..


تاریخ : 06 مرداد 1392 - 08:57 | توسط : خاله مولود | بازدید : 727 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

یه خبر خیلی خووووب

وقتی که مامان و بابا از وجود تو خبر دار شدن ، بابایی کلی خوشحال شده بود و ذوق داشت اما مامان جون ناراحت شده بود ،نه اینکه تورو دوست نداشته باشه و نخواد  فقط به خاطر اینکه اوضاع و شرایط جور جور نبود اما بعد از اینکه مادر جون باهاشون صحبت کرد همه چیز به نفع تو شد و همه واسه بدنیا اومدنت لحظه شماری میکردن آخه هر چی باشه تو نو ه اول هر دوتا خونواده هستی کلی دوست داریم

خاله نازنین تا خبرو شنید با کلییی ذوق گفتش:باورم نمیشه یعنی من دارم خاله میشم؟؟؟؟

دایی دانیال هم که دیگه خودشو خان داییی صدا میزنه و انواع و اقسام شعرارو واست میخونه،خلاصه هر کس به نوعی ابراز احساسات میکنه

آهان اینو یادم رفت بگم خوشحالی دایی محمد هم به نوع خودش جالب بود  وقتی شنید کلییی خوشحال شد و گفتش باورم نمیشه آبجی غزال حامله است؟؟ خدارو شکر،اینقدر که اون ذوق کرد من ذوق زده نشدم آخه داییی جون نینی خیلی دوست داره و میگه خدا نسبت به بندش لطف داره و این یه هدیه از طرف اون که باید قدرش و دونست و شاکر بود... 

 


تاریخ : 06 مرداد 1392 - 08:36 | توسط : خاله مولود | بازدید : 776 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

به نی نی پیج خوش آمدید

به Nini Page خوش آمدید.

امیدواریم بتوانیم خدمات مطلوب و مورد نظر شما را ارائه کنیم.

ما را از نظرات خود آگاه کنید.

روابط عمومی نی نی پیج

pr@ninipage.com

این بلاگ در روز شنبه 05 مرداد 1392 ایجاد شد.

می توانید نوشته و عکس و فیلم های مربوط به کودک خود را در این بلاگ منتشر نمائید.

اگر نیاز به راهنمائی دارید روی لینک های زیر کلیک کنید:


تاریخ : 06 مرداد 1392 - 08:23 | توسط : خاله مولود | بازدید : 757 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید